goli_kh

 
قام بالانضمام: 2011-02-14
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
النقاط151أكثر
المستوى التالي: 
النقاط المتبقية: 49
آخر لعبة
بينجو

بينجو

بينجو
مضت 3 سنوات 11 يوم

قصه های شبای زمستون(راز خوشبختی)

قصه ای برای بزرگترا...

روزی بود و روزگاری...

ثروتمندی پسرش را فرستاد تا از خردمند ترین مرد دنیا سئوال کند راز خوشبختی چیست؟ پسر چهل روز در صحرا سرگردان بود و سرانجام به قلعه زیبایی رسید که در بالای کوه مرتفعی قرار داشت . مرد خردمند آنجا زندگی می کرد .
قهرمان ما به جای روبرو شدن با آن مرد خردمند وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن دیده می شد، بازرگانان در رفت و آمد بودند ، مردم در گوشه و کنار با هم صحبت می کردند ، دسته کوچکی از نوازندگان آهنگ آرامی را می نواختند و روی میزی لذیذ ترین خوراک های آن منطقه از دنیا به چشم می خورد . مرد خردمند با همه صحبت مي کرد و پسر مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا نوبت او شود . 
مرد خردمند با دقت به توضیحات پسر در مورد آمدنش گوش داد ، و گفت که در آنلحظه وقت ندارد در مورد راز خوشبختی به او توضیح بدهد . به پسر گفت که در قصر گشتی بزند و دو ساعت بعد باز گردد . 
مرد خردمند قاشقی که دو قطره روغن در آن بود به پسر داد و گفت :«در ضمن می خواهم کاری انجام دهی در حالی که مشغول گردش هستی ، این قاشق را هم با خودت ببر اما نباید بگذاری قطرات روغن از آن بریزد.»
پسر چشمش را به قاشق دوخت و مشغول بالا و پایین رفتن از پلکان های قصر شد . بعد از دو ساعت نزد مرد خردمند باز گشت . 
مرد خردمند پرسید :« خوب ، آیا قالیچه های ایرانی را که روی دیوارها بودند دیدی ؟ آیا باغی را که ده سال طول کشید تا سر باغبان آن را بباراید ، دیدی ؟ آیا در کتابخانه من متوجه دست نوشته های زیبا روی پوست آهو دیدی؟» 
پسر خجالت زده شد و اعتراف کرد متوجه هیج یک از آنها نشده است . تمام توجه پسر این بود که روغنی را که مرد خردمند به او سپرده بود نریزد . 
مرد خردمند گفت : «پس دوباره برو و شگفتی های دنیای من را ببین . اگر خانه کسی را نشناسی نمی توانی به او اعتماد کنی «.
پسر آسوده خاطر شد ، قاشق را برداشت و به تفحص در قصر پرداخت و این بار متوجه همه کارهای هنری روی سقف و دیوارها شد . باغ ها را دید ، کوههای اطرافش را ، زیبایی گل ها را و سلیقه از را که در تمام چیزهایی را که دیده بود برای او تعریف کرد . 
مرد خردمند پرسید :« پس قطرات روغنی که به تو سپرده بودم ، چه کردی ؟» 
پسر به قاشق نگاه کرد و دید روغنی در آن نیست . 
خردمند ترین مرد عالم گفت:

«نکته همینجاست راز خوشبختی یعنی دیدن همه شگفتی های جهان به این شرط که هرگز قطرات روغن درون قاشق را فراموش نکنی!»

 

شبتون پرستاره