goli_kh

 
قام بالانضمام: 2011-02-14
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
النقاط161أكثر
المستوى التالي: 
النقاط المتبقية: 39
آخر لعبة
بينجو

بينجو

بينجو
مضت 3 سنوات 27 يوم

قصه هایی برای پدران،فرزندان،نوه ها(احترام به خواسته هایم)

يعقوب در بستر مرگ همسرش سارا را صدا زد:«ساراي عزيزم  مي خواهم وصيت كنم

نصف ميراثم را بري پسر بزرگم ابراهيم ميگذارم.هر چه باشد او مرد با ايماني است.»

-:«كار را نكن يعقوب ! ابراهيم به پول نيازي ندارد الان شركت و موسسه ي  خودش را دارد به مذهب ما هم اعتقاد دارد.ثروتت را براي اسحاق بگذار كه درباره ي وجود خدا ترديد دارد اما درر زندگي دچاره مشكلات زياديست!»

-:«خوب است!پولم را براي اسحاق مي گذارم و ابراهيم سهام مرا به ارث خواهد برد.»

-:«يعقوب عزيزم؛گفتم كه ابراهيم به چيزي نياز ندارد!سهامت را براي من بگذار.اگر يك روز

هر كدام از پسرهایمان به مشكل برخوردند،مي تو انم كمك شان كنم!»

-:«حق با توست سارا.پس تمام املاكم را برای دخترمان دبورا می گذارم:»

-:«وای!نه!مي خواهي به يك زن ملاك تبديل  شود و عروسي اش را به هم بزند؟فكر مي كنم پسرمان ميشل بيش تر به كمك احتياج دارد!»

يعقوب آخرين نيرويش را جمع كرد و با خشم فرياد زد:

«ساراي عزيزم!تو زن بسيار خوبي بوده اي؛مادر بسيار خوبي هم بوده اي و مادر بسيار خوبي هستي!ميدانم كه بهترين چيز را براي فرزندانمان  مي خواهي.اما لطفا به نقطه نظرات من احترام بگذار!بالاخره كي دارد مي ميرد ؟من يا تو ؟!»

پائولو کوئلیو

لبتون خندون و شبتون پرستاره