davod12

 
присъединил се: 11.05.2011
زندگی عشقی پر مخاطره است، گاه باید قمارش کرد........
Точки117Още
следващо ниво: 
Необходими точки: 83

توفيق اجباري !!!!

توفيق اجباري


جك و دوستش باب تصميم مي گيرند براي تعطيلات به اسكي برند.

با همديگه رخت و خوراك و چيزهاي ديگرشان را بار ماشين جك مي كنند و به سوي پيست اسكي راه مي افتند.

پس از دو سه ساعت رانندگي، توفان و برف و بوران شديدي جاده را در بر گرفت چراغ خانه اي را از دور مي بينند و تصميم مي گيرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند.

هنگامي كه نزديكتر مي شوند مي بينند كه آن خانه در واقع كاخيست بسيار بزرگ و زيبا كه درون كشتزار پهناوريست و داراي استبلي پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طويله اي با صدها گاو و گوسفند است.

زني بسيار زيبا در را باز مي كند. مردان كه محو زيبايي زن صاحبخانه شده بودند، توضيح مي دهند كه چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذيرد شب را آنجا سر كنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.

زن جذاب با صدايي دلنشين گفت:

همانطور كه مي بينيد من در اين كاخ بزرگ تنها هستم، اما مساله اين است كه من به تازگي بيوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسايه ها بدگويي و شايعه پراكني را آغاز مي كنند.

جك پاسخ داد: نگران نباشيد، براي اين كه چنين مساله اي پيش نيايد ما مي تونيم در استبل بخوابيم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بيدار كردن شما راه خود را به طرف پيست اسكي ادامه خواهيم داد.

زن صاحبخانه مي پذيرد و آن دو مرد به استبل مي روند و شب را به صبح مي رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه مي افتند.

...

چندين ماه بعد جك نامه اي از دادگاه دريافت مي كند.

در آغاز نمي تواند نام و نشانيهايي كه در نامه نوشته بود را به ياد آورد اما سر انجام پس از كمي فشار به حافظه مي فهمد كه نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه اي است كه يك شب توفاني به آنها پناه داده بود.

پس از خواندن نامه با سرگرداني و شگفت زده به سوي دوستش باب رفت و پرسيد:

باب، يادت مياد اون شب زمستاني كه در راه پيست اسكي گرفتار توفان شديم و به خانه ي آن زن زيبا و تنها رفتيم؟

باب پاسخ داد: بله

جك گفت: يادته كه ما در استبل و در ميان بو و پشگل اسب و قاطر خوابيديم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حديثي در نيايد؟


باب اين بار با صدايي لرزانتر پاسخ داد: آره.. يادمه

جك پرسيد: آيا ممكنه شما نيمه شب تصادفي به درون كاخ رفته باشيد و تصادفي سري به آن زن زده باشيد؟


باب سر به زير انداخت و گفت: من … بله…من…

جك كه حالا ديگر به همه چيز پي برده بود پرسيد: باب ! پس تو … تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جك معرفي كرده اي؟!…تا من .. بهترين دوستت را ...!

جك ديگر از شدت هيجان نمي توانست ادامه دهد… ، باب كه از شرم و ناراحتي سرخ شده بود گفت: ... جك… من مي تونم توضيح بدم.. ما كله مون گرم بود و من فقط مي خواستم .. فقط…حالا چي شده مگه؟

جك احضاريه دادگاه را نشان داد و گفت:

اون زن طفلك به تازگي مرده و همه چيزش را براي من به ارث گذاشته!!!