goli_kh

 
připojena: 14.02.2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Body171více
Další úroveň: 
Bodů zapotřebí: 29
Poslední hra
Bingo

Bingo

Bingo
Před 3 roky 62 dny

از کجا میدانید؟


سال ها قبل در دهکده ای فقیر ، دهقانی با پسرش زندگی می کرد . دار و ندارش تکه ای زمین ، کلبه ای پوشالی و اسبی بود که از پدرش به او رسیده بود .

روزی ، اسب گریخت و مرد ماند که چگونه زمینش را شخم بزند . همسایه ها که به خاطر صداقت و شرافتش احترام زیادی به او می گذاشتند به خانه اش آمدند تا تسلایش بدهند . دهقان از همه تشکر کرد اما بعد پرسید :

 _ ازکجا می دانید این اتفاق برای من یک بدبختی بوده ؟

کسی به بغل دستی اش گفت : نمی تواند حقیقت را بپذیرد ، بگذار هر طور دلش میخواهد فکر کند . این طوری کمتر غصه می خورد

و بعد در حالی که وانمود می کردند حق با اوست ،از آنجا رفتند .

یک هفته بعد ، اسب به طویله برگشت ، اما تنها نبود ؛ مادیان زیبایی هم با خود آورده بود . همسایه ها دوباره به خانه ی او رفتند تا به او تبریک بگویند .

_ قبلا فقط یک اسب داشتی ، اما حالا دو تا داری . تبریک ! .

دهقان پاسخ داد : از همه تان متشکرم . اما از کجا می دانید این اتفاق در زندگی من خیر است ؟

همه فکر کردند دیوانه شده و از آن جا رفتند و با خود گفتند : واقعا نمی فهمد که خدا برای او هدیه ای فرستاده ؟ یک ماه بعد ، پسر دهقان خواست مادیان را رام کند اما مادیان لگدی به پسرک زد . پسرک افتاد و پایش شکست .

 همسایه ها به عیادت پسر دهقان آمدند .کدخدا نیز همدردی زیادی با مرد دهقان کرد .

مرد از همه تشکر کرد ، اما پرسید : از کجا می دانید این اتفاق در زندگی من، یک بدبیاری بوده ؟

همه تعجب کردند . همه فکر می کردند بلایی که بر سر پسرک آمده ، یک بدبختی بزرگ است .

_ راستی راستی دیوانه شده ؛ شاید پسرش تا آخر عمر لنگ بشود ،و هنوز فکر می کند که شاید این یک بدبختی نباشد .

چند ماه گذشت ، کشور همسایه به آن ها اعلام جنگ داد . پادشاه در تمام کشور اعلام کرد که مردان جوان باید به سپاه ملحق بشوند . تمام پسران جوان آن ده نیز مجبور شدند به جنگ بروند بجز پسر دهقان ، که پایش شکسته بود .

هیچ کدام از پسران جوان زنده برنگشتند . پای پسر خوب شد ، اسب ها زاد و ولد کردند و کره اسب ها را به قیمت خوبی فروختند . دهقان به دیدار همسایه ها رفت تابه آن ها تسلیت بگوید و کمک شان کند اما هر کدام از همسایه ها که شکایت میکرد ، دهقان می گفت : از کجا می دانی که این یک بدبختی است ؟ و اگر کسی خیلی خوشحال می شد ، می گفت : از کجا می دانی این اتفاق خیر است ؟ و اهالی ده دیگر می دانستند که زندگی چهره های گوناگون و معانی مختلفی دارد .