مردی،نجاری را برای کمک به تعمیر خانه قدیمی اش استخدام کرد.در همان روز اول برای مرد نجار مشکلاتی پیش آمد.ابتدا شیشه ماشین او شکست و باعث شد تا یک ساعت از وقتش را از دست بدهد.سپس اره برقی اش خراب شد؛در آخر نیز ماشین باربری قدیمی اش دیگر روشن نشد .
مردی که او را استخدام کرده بود،تصمیم گرفت او را به خانه اش برساند،در حالی که مرد نجار در سکوتی سنگین فرو رفته بود به خانه رسیدند،نجار از مرد دعوت کرد که به داخل خانه بیاید و با خانواده اش ملاقات کند.
وقتی به طرف در خانه می رفتند،مرد نجار در نزدیکی درخت کوچکی کمی مکث کرد، انتهای شاخه ای را با دو دستش لمس کرد.تا هنگام باز شدن در خانه تغییر شگفت آوری در ظاهر و رفتار نجار ایجاد شد.صورتش با لبخندی شکفته شد پس از آن دو فرزند کوچکش را در آغوش گرفت و بوسید.پس از معرفی مرد به خانواده اش،او را تا نزدیکی ماشینش مشایعت کرد.هنگامی که آن ها از کنار درخت گذشتند حس کنجکاوی مرد باعث شد تا در مورد آنچه نجار با درخت انجام داده بود سئوال کند.
نجار اینگونه پاسخ داد:
«آن درخت،درخت مشکلات من است.می دانم نمی تواند به رفع مشکلات در کارهایم کمکی بکند ولی چون به این اطمینان دارم که مشکلات من به داخل خانه و به همسر و فرزندانم تعلق ندارد؛بنابراین من هرشب هنگام آمدن به خانه آن مشکلات را به آن درخت می آویزم،سپس هنگام صبح آن ها را بر می دارم.جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم،خیلی از آنها دیگر آنجا نیستند و آنهایی هم که هستند،خیلی سبک تر شده اند...»
«گذشته را به گذشته بسپار؛حتی گذشته ی چند لحظه پیش هم گذشته به حساب می آید...»
پائولو کوئلیو
شبتون پرستاره