goli_kh

 
ملحق شده: 2011-02-14
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
امتیاز171بقیه
مرحله بعد: 
Points needed: 29
آخرین بازی
بینگو

بینگو

بینگو
3 سال 60 روز قبل

قصه های شبای زمستون(آرش گمانگیر)

روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود.

ميان ايران و توران سال‌ها جنگ و ستيز بود. در نبردى که ميان افراسياب تورانى و منوچهر شاه ايران درگرفت؛سپاه ايران در مازندران به تنگنا افتاد. عاقبت دو طرف به آشتى رضا دادند و براى آن که مرز دو کشور روشن شود و ستيز از ميان برخيزد،پذيرفتند که از مازندران تيرى به جانب خاور پرتاب کنند. هرجا تير فرود آمد همان‌جا مرز دو کشور باشد و هيچ يک از دو کشور از آن فراتر نروند. 

«آخرین فرمان، آخرین تحقیر...
مرز را پروازِ تیری می‌دهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور...
ور بپرّد دور،
تا کجا؟ ... تا چند؟ ...
آه! ... کو بازوی پولادین و کو سرپنجهٔ ایمان؟»

 تا در اين گفت‌وگو بودند فرشتهٔ زمين 'اسفندارمذ' پديدار شد و فرمان داد تا تير و کمان آوردند و آرش را حاضر کردند. آرش در ميان ايرانيان بزرگ‌ترين کمان‌دار بود و به نيروى بى‌مانند او تير را دورتر از همه پرتاب مى‌کرد. فرشتهٔ زمين به آرش گفت تا کمان بردارد و تيرى به جانب خاور پرتاب کند. آرش دانست که پهناى کشور ايران به نيروى بازو و پرش تير او بسته است و بايد توش و توان خود را در اين راه بگذارد.

«منم آرش، -
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ -
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.

مجوییدم نسب، -
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب،
چو صبح آمادهٔ دیدار.

 پس برهنه شد و بدن خود را به شاه و سپاهيان نمود و گفت:«ببينيد که من تن‌درست‌ام و نقصى در بدن ندارم. اما مى‌دانم که چون تير را از کمان رها کنم همهٔ نيرويم با تير از بدنم بيرون خواهد رفت.»آنگاه آرش تير و کمان را برداشت و بر قلهٔ کوه دماوند برآمد و به نيروى خداداد تير را از پشت رها کرد و خود بى‌جان بر زمين افتاد.

هرمز خداى بزرگ به فرشتهٔ باد فرمان داد تا تير را نگهبان باشد و از آسيب نگه دارد. تير از بامداد تا نيم‌روز از آسمان مى‌رفت و از کوه و دره و دشت مى‌گذشت در کنار رود جيحون بر ريشهٔ درخت گردوئى که بزرگتر از آن در عالم نبود نشست. آنجا را مرز ايران و توران قرار دادند 

شام گاهان،

راه جویانی که می‌جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،
بازگردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغهٔ شمشیر کرد آرش.

تیر آرش را سوارانی که می‌راندند بر جیحون،
به دیگر نیم روزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرزِ ایران شهر و توران بازنامیدند.

و هر سال به ياد آن روز جشن گرفتند. گويند جشن 'تيرگان' که در ميان ايرانيان باستان معمول بود از اينجا پديد آمده است.

 

بالا رفتیم ماست بود قصه ی امشب ما راست بود.
قصه ی ما بسر رسید کلاغه هم بخونه اش رسید زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شب خوش