goli_kh

 
ملحق شده: 2011-02-14
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
امتیاز171بقیه
مرحله بعد: 
Points needed: 29
آخرین بازی
بینگو

بینگو

بینگو
3 سال 61 روز قبل

قصه های شبای زمستون(درخت بخشنده)

یکی بود و دوتا شدن،دوتا شدن خوشحال شدن

روزگاری درخت سیبی بود،و اوعاشق یک پسر کوچک بود و هرروز پسر می آمدو او برگ هایش را جمع می کرد واز آنها تاج می ساخت و نقش شاه جنگل را بازی می کرد؛او ازتنه درخت بالا می رفت و از شاخه هایش تاب میخورد و سیب ها را می خورد وبا هم قایم باشک بازی می کردند؛زمانی که خسته می شد زیر سایه اش می خوابید وپسر عاشق درخت بود...خیلی زیاد.

                                      و درخت خوشحال بود

اما زمان گذشت وپسر بزرگ شد.بیشتر وقت ها درخت تنها بودسپس یک روز پسر پیش درخت رفت و درخت گفت:«بیا پسر،بیا و از تنه ی من بالا برو و ازشاخه هایم تاب بخور

 و در سایه ام بازی کن وشاد باش.»

پسر گفت:«من بزرگ تر از آنم که از درخت بالا روم و بازی کنم،می خواهم چیز هایی بخرم و تفریح کنم،کمی پول می خواهم؛تو میتوانی کمی پول به من بدهی؟»

درخت گفت:«افسوس.اما من پولی ندارم.تنها برگ و سیب دارم.سیب هایم را بردار و آنها را در شهر بفروش در این صورت پولدار می شوی  و خوش حال خواهی شد.»

پسر از درخت بالا رفت و سیب ها را چید و با خود برد.

                                                       ودرخت خوشحال بود.

اما پسر مدت زیادی باز نگشت...ودرخت ناراحت بود.سپس یک روز پسر برگشت،درخت از شدت خوشحالی تکان خورد.

گفت:«بیا پسر،از تنه ام بالا برو و از شاخه هایم تاب بخور وشاد باش.»

پسر گفت:«خیلی گرفتارم و برای بالا رفتن از درخت وقت ندارم.من می خواهم صاحب زن و بچه بشوم بنا بر این احتیاج به خانه دارم.آیا میتوانی خانه ای به من بدهی؟»

درخت گفت:«خانه ای ندارم؛جنگل خانه ی من است،اما تو می توانی شاخه هایم را ببُری و خانه بسازی؛در این صورت خوشحال خواهی شد.»

بنابر این پسر شاخه ها را برید وآنهارا برد تا خانه اش را بسازد.

                                                     ودرخت خوشحال بود.

اما پسر مدت زیادی باز نگشت.زمانی که باز گشت،درخت چنان خوشحال شد که به سختی میتوانست صحبت کند.زمزمه کرد:«بیا پسر،بیا و بازی کن.»

پسر گفت:«قایقی میخواهم که مرا به دوردست ها ببرد.تو میتوانی قایقی  به من بدهی؟»                                                                                     

درخت گفت:«تنه ی مرا قطع کن و یک قایق بساز.در این صورت میتوانی قایق رانی کنی 

و خوشحال باشی.»

بنابراین پسر تنه ی درخت را قطع کرد.قایقی ساخت و مشغول قایق رانی شد.

                                                     و درخت خوشحال بود.

اما...

بعد از مدت زیادی پسر برگشت.درخت گفت:«متاسفم،پسر اما دیگر چیزی برایم با قی نمانده که به تو بدهم!سیب هایم تمام شده اند.»

پسر گفت:«من هم دندان هایم برای خوردن سیب مناسب نیستند.»

درخت گفت:«شاخه هایم از بین رفته اند،نمی توانی از آنها تاب بخوری!»

پسر گفت:«برای تاب خوردن از شاخه ها خیلی پیر شده ام.»

درخت گفت:«تنه ام قطع شده است،نمی توانی از آنها  بالا بروی!»

پسر گفت:«برای بالا رفتن خیلی خسته ام.»

درخت گفت:«متاسفم!ای کاش می توانستم چیزی به تو بدهم؛اما چیزی برایم باقی نمانده!من فقط یک کنده پیر هستم،افسوس!!!»

پسر گفت:«اکنون چیز زیادی احتیاج ندارم فقط مکانی ساکت را می خواهم که بنشینم و استراحت کنم.خیلی خسته ام.درخت گفت بسیار خوب.»

خودش را تا جایی که می توانست هموار کرد.

گفت:«بسیار خوب ،یک کنده ی پیر برای نشستن و استراحت کردن مناسب است.

بیا پسر بیا بنشین و استراحت کن.»

و پسر همین کار را کرد

                                                     ودرخت خوشحال بود.

                                                       و پسر خوشحال بود!

(شل سیلور استاین)

بالا رفتیم ماست بود،قصه ی امشب ما هم راست بود.
قصه ی ما بسر رسید کلاغه هم بخونه اش رسید زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره و شادی و دوستی و بخشندگی