gatre*barana

 
Nous a rejoint: 2011-10-20
بی همگان به سر شود ، بی تو به سر نمی شود ** داغ تو دارد این دلم ، جای دگر نمی شود
Points167plus
Niveau suivant: 
Points nécessaires: 33
Dernier jeu
Poker Texas Hold'em

Poker Texas Hold'em

Poker Texas Hold'em
6 années 53 jours il y a

حکایت شیر و هیزم شکن



 
 
در پهنه ی یک دشت یکی شیر جوانی
آهسته به یک گوشه کمین کرد و نجنبید
بس گور و بسی گاو که او دید و یکایک
با دقت بسیار جداگانه بسنجید
 



از گله جدا دید یکی گاو کهنسال
از شدت بیماری و پیری شده لرزان
دلشاد ز روزی شد و از بخشش رزاق
گفتا که شکارش بکنم ساده و آسان

 



صیّاد شد آماده ی یک حمله که ناگاه
در بیشه بپیچید بلندای صدایی
آن گله به یک لحظه رمیدند و برفتند
آنگونه که از چله کند تیر جدایی
 


زین حادثه چندان بخروشید غضبناک
کز نعره ی او زلزله آمد به چراگاه
چون باد روان شد که ببیند ز کجا بود
آن بانگ که پیچید در این بیشه به ناگاه
 


با کوشش و با حدت و با شدت بسیار
هیزم شکنی یافت به نزدیکی آن دشت
گفتا که فقط مرگ شود حاصل کارش
آنکس که ز او بزم امیران چو عزا گشت
 


نزدیک شد از پشت به هیزم شکن آنگاه
یک نعره زد و سوی جوان رفت شتابان
هیزم شکن از وحشت این نعره چو چرخید
بنشست تبر بر سر سلطان بیابان
 


از شدت آن ضربه و از تیزی آن تیغ
در دیده او روز دگر شد شب تاریک
از جسم و تن شیر توان رفت و زمین خورد
میدید اجل را که به او گشته چه نزدیک
 


یک روز از آن حادثه طی گشت و دگر روز
آن شیر کمی یافت به خود قدرت و نیرو
بر زخم سرش دید بوَد مرهم بسیار
در فکر فرو رفت و خم انداخت به ابرو
 


دانست چو این کار همان مرد جوان است
یادش ز پدر آمد و از این دو وصیت
اول که تباهت بکند و کینه و دوم
پاداش محبت ندهی جز به محبت
 


پرسید ز هیزم شکن آن شیر خطا کار
از روی چه کردی تو تب جسم مرا سرد ؟
در پاسخ او گفت جوان زآنکه به کیشم
نادیدن درمانده بوَد شیوه ی نامرد
 


دانم که تو شیری و نباشد به دلت رحم
لیکن دل بی رحم بر آدم بودش ننگ
چون فرق سرت خورده ز تیغ تبرم زخم
درمان تو کردم که مرا نیست سر جنگ
 


زآن گفته چنان شد دل آن شیر دگرگون
کز خویش خجل گشت و شد از کرده پشیمان
با ناله و زاری به جوان گفت ، محبت
الحق که بوَد تیزتر از پنجه شیران
 


بگذر ز گناهم که پشیمانم و زین بعد
هستم بخدا بنده ی اخلاق و مرامت
سوگند به درگاه همان خالق یکتا
باشم سر این عهد خودم تا به قیامت
 


القصه که هیزم شکن و شیر ببستند
پیمان وفاداری و مردی و مروت
زآن بعد چنان گرم و صمیمی شده بودند
کز این دو نمیدید کسی جز ز اخوت
 


خواندی که محبت به دل شیر چه ها کرد ؟
شد شیر ز اعجاز محبت به چه سان رام ؟
جز تیغ محبت نکشد پخته ی دانا
هر کس بکشد تیغه ی فولاد بوَد خام .
 



( آرش زرین )