يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به دختر کوچولوی قصه ی ما ميده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت . دخترکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش میترسيدن که حسودی کنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره.اصرارهای دخترکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن. دختر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : تو تازه از پيش خدا اومدی ………. به من می گی قيافه ی خدا چه شکليه ؟ آخه من کم کم داره يادم مي ره؟؟؟؟؟؟
goli_kh
مشهد
Nous a rejoint:
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند