باز باران
با ترانه
با گوهر های فراوان
می خورد بر بام خانه
من به پشت شيشه تنها
ايستاده
در گذرها
رودها راه اوفتاده.
شاد و خرم
يک دوسه گنجشک پرگو
باز هر دم
می پرند اين سو و آن سو
می خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر
نيست نيلی
یادم آرد روز باران
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگل های گيلان:
کودکی ده ساله بودم...
با دوپای کودکانه
می پريدم همچو آهو
می دويدم از سر جو
دور می گشتم ز خانه...
اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره
آسمان گرديده تيره
بسته شد رخساره خورشيد رخشان
ريخت باران ، ريخت باران...
بس گوارا بود باران
وه! چه زيبا بود باران
می شنيدم اندر اين گوهرفشانی
رازهای جاودانی ،پند های آسمانی:
«بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
زندگانی؛خواه تيره،خواه روشن
هست زيبا،هست زيبا،هست زيبا ! »
سلام
صبح بهاری همگی از یه مشهد بارونی به نیکی
امیدوارم همیشه مثل هوای امروز مشهد باطراوت و بهاری باشین
لبخندتون به خیر