سلام دوستای عزیزی که این چهل شب رو با من و قصه های شبای زمستون همراه بودین،امشب آخرین شب چله بزرگ و آخرین قصه ی شبای زمستونه.امیدوارم این قصه ها شما رو یاد همه ی خاطرات خوب بچگیتون انداخته باشه.از اونجا که کمتر از پنجاه روز تا بهار مونده و فکر میکنم بهتره بچه هامون با عمو نوروز خودمون بیشتر از بابانوئل آشنا بشن؛آخرین قصه ی شبای زمستون رو از ادبیات فولکلور ایران کهن انتخاب کردم.بازم ممنون از توجه همگی و اما:
یکی بود و چند تا شدن.چند تا شدن خوشحال شدن
پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی،زلف و ریش حنا بسته،کمرچین قدک آبی،شال خلیل خانی،شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه شهر قصه.
بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی می کرد که همه ننه سرما صداش میکردن.ننه سرما دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار،صبح زود پا می شد،جاش رو جمع می کرد و بعد از خونه تکونی و آب و جاروی حیاط،خودش رو حسابی تر و تمیز می کرد.موهای سر و دست و پاش رو حنای مفصلی می گذاشت و هفت قلم،از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش می کرد. یل ترمه و تنبان قرمز و شلیته پرچین می پوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش می زد و فرشش رو می آورد می انداخت رو ایوون،جلو حوضچه فواره دار رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوه پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری؛تو یک سینی قشنگ و پاکیزه؛سیر،سرکه،سماق،سنجد،سیب،سبزی،سمنو؛آینه و شمعدون نقره،یه تنگ ماهی قرمز و یه گلدون که توش یه شاخه لاله ی قرمز و یه شاخه سنبل سفید بود،می چید و توی یک سینی دیگه هفت جور میوه خشک و نقل و نبات میریخت. بعد منقل رو آتیش می کرد و می رفت قلیون بلورشو می آورد می گذاشت دم دستش؛ اما سر قلیون آتیش نمی گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز می نشست.
ولی همیشه طولی نمی کشید که پلک های ننه سرما سنگین می شد و یواش یواش خواب به سراغش می آمد و کم کم خوابش میبرد.
در این بین عمو نوروز از راه می رسید و دلش نمی آمد ننه سرما رو بیدار کنه. یک شاخه گل همیشه بهار از باغچه می چید رو سینه اون می گذاشت و می نشست کنارش. از منقل یک گله آتش برمی داشت می گذاشت سر قلیون و چند پک به اون می زد و یک نارنج از وسط نصف می کرد؛ یک پاره اش رو با قندآب می خورد. آتش منقل را برای اینکه زود سرد نشه می کرد زیر خاکستر؛ روی ننه سرما رو می بوسید و پا می شد راه می افتاد.
آفتاب یواش یواش تو ایوون پهن می شد و ننه سرما بیدار می شد. اول چیزی دستگیرش نمی شد. اما یک خرده که چشمش رو باز می کرد می دید ای داد بی داد همه چیز دست خورده. آتیش رفته سر قلیون، نارنج از وسط نصف شده،آتیش ها رفتن زیر خاکستر و لپش هم تره.اون وقت می فهمید که عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته اون رو بیدار کنه!
ننه سرما خیلی غصه می خورد که چرا بعد از اون همه زحمتی که برای دیدن عمو نوروز کشیده،درست همون موقعی که باید بیدار می مونده،خوابش برده و نتونسته عمو نوروز روببینه و هر روز پیش این و اون درد دل می کرد که چیکار کنه و چیکار نکنه تا بتونه عمو نوروز رو ببینه؛و همیشه مردم شهر قصه بهش میگفتن چاره ای نداره جز یک دفعه دیگه تا باد بهار بوزه و روز اول بهار برسه و عمو نوروز باز از سر کوه راه بیفته به سمت شهر و اون بتونه چشم به دیدارش روشن کنه.
ننه سرما هم قبول میکرد. اما هیچ کس نمی دونه که بالاخره ننه سرما تونست عمو نوروز رو ببینه یا نه. چون بعضی ها می گن اگر این دوتا همدیگر رو ببینن،دنیا به آخر می رسه و از آاونجا که دنیا هنوز به آخر نرسیده فکر میکنم ننه سرما و عمو نوروز هم رو ندیدن.
قصه ی ما به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره
همه ی شباتون پر ستاره.
از همین الان بهاری خوب و شاد و پر تازگی و همه ی چیزای خوب آرزو میکنم.