goli_kh

 
lid geworden: 14-02-2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Punten171meer
Volgend niveau: 
Benodigde punten: 29
Last game
Bingo

Bingo

Bingo
3 jaren 60 dagen geleden

قصه ی شبای زمستون(خياط در كوزه افتاد)

 یکی بود و چند تا شدن.چند تا شدن خوشحال شدن

در روزگار قديم در شهر ري خياطي بود كه دكانش سر راه گورستان بود . وقتي كسي ميمرد و او را به گورستان مي بردند از جلوي دكان خياط مي گذشتند .

يك روز خياط فكر كرد كه هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت كوزه اي به ديوار آويزان كرد و يك مشت سنگ ريزه پهلوي آن گذاشت . 

 هر وقت از جلوي دكانش جنازه اي را به گورستان مي بردند يك سنگ داخل كوزه مي انداخت و آخر ماه كوزه را خالي مي كرد و سنگها را مي شمرد .

كم كم بقيه دوستانش اين موضوع را فهميدند و برايشان يك سرگرمي شده بود و هر وقت خياط را مي ديدند و از او مي پرسيدند چه خبر ؟ خياط مي گفت:«امروزسه نفر تو كوزه افتادند .»

روزها گذشت و خياط هم مرد . يك روز مردي كه از فوت خياط اطلاعي نداشت به دكان او رفت و مغازه را بسته يافت  . ازهمسايگان پرسيد :«خياط كجاست ؟»

همسايه به او گفت :«بالاخره خياط هم در كوزه افتاد . »

قصه ی ما به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره
بر گرفته از قصه های قابوس نامه

درین ره گر کــــــه ترک خود بگویی...

درین ره گر کــــــه ترک خود بگویی

ببینی کان چه می‌جویی خود اویی

تو جــانی و چنان دانی که جسمی

تـــــــــو دریایی و پنداری که جویی

تـویـی در جـمـلـه عـالـم آشــــکارا

جهــــــــــان آیینهٔ توست و تو اویی

نمی‌دانم،چو بحر بیکــــــــــــــرانی

چــــــــــرا پیوسته در بند سبویی؟

ز بی‌رنگی تو را چون نیست رنگـی

از آن در آرزوی رنــــــــــــگ و بویی

به گـــــــــــرد خود برآ، یک بار، آخر

به گـــــــرد هر دو عالم چند پویی؟

مـــــــــراد خود هم از خود بازیابی

عراقی، گر کـــــه ترک خود بگویی

سلام

سلام گرم از یه مشهد سرد حسابی برفی.روز شادی داشته باشین



قصه ی شبای زمستون(جواب کامل)

 یکی بود و چند تا شدن.چند تا شدن خوشحال شدن

باز هم داستانی از سلطان محمود:

سلطان محمود ندیم و امینی داشت به نام ایاز که اطرافیان سلطان همیشه به حرمت و احترامی که سلطان محمود به ایاز می گذاشت حسادت می کردند.يک روز سلطان محمود با چند نفر از نزديکان خود به شکار رفته بود. آنها کسانى بودند که به اياز رشک مى‌بردند و به سلطان محمود هميشه ايراد مى‌گرفتند که چرا اياز را بيشتر از همهٔ ما دوست داري؟ در او چه هست که در ما نيست.از قضا همان روز هم که اين صحبت‌ها به ميان آمد.

سلطان محمود در جواب آنها گفت:«چون اياز از شما باهوش‌تر و زرنگ‌تر است.»

گفتند بايد به ما ثابت کنيد.سلطان قدری فکر کرد و گفت:«همين امروز در موقع‌اش ثابت خواهم کرد!»

طرف عصر سلطان محمود در زير درختى نشسته بود، و شکارها را جلويش ريخته بودند. از دور در کنار جاده قافله‌اى پيدا شد. سلطان محمود يکى از آن جمع را صدا کرد و در گوش او گفت برو ببين اينها کيستند.آن مرد سوار بر اسبش شد و به تاخت به‌طرف آنها رفت و بعد از چند دقيقه برگشت و در گوش سلطان محمود گفت:«قافله‌ٔ بازرگان هندى است.»

سلطان آهسته پرسيد:«چه همراه داشتند؟»

گفت:«نپرسيدم.»

ديگرى را صدا زد و به او گفت:«برو ببين بار اين قافله چيست؟»

اين آدم هم اسبش را تاخت کرد. رفت و برگشت و در گوش سلطان محمود گفت:«حرير است.»

سلطان پرسيد:«از کجا آوردند؟»

گفت:«نمى‌دانم نپرسيدم.»

سلطان يکى ديگر را صدا زد و در گوشش گفت:«برو ببين اين حريرها را از کجا مى‌آورند.»

رفت و برگشت و گفت:«از چين.»

سلطان گفت:«نپرسيدى به کجا مى‌برند؟»

گفت:«نه، نفرمودي.»

ديگرى را صدا زد و در گوشش گفت:«برو ببين اين حريرها را به کجا مى‌برند!»

رفت و برگشت و گفت:«به بخارا.»

سلطان گفت:«نپرسيدى چه جاى آن بار خواهند کرد؟»

گفت:«نه.»

آخر از همه اياز را صدا کرد و بلند گفت:«برو ببين آنها کيستند.»

اياز اسب را تاخت و از ديگران بيشتر معطل شد و چون از ديگران بيشتر معطل شده بود همه خوشحال بودند و به سلطان محمود گفتند:«ديديد از همهٔ ما تنبل‌تر است و ديرتر آمد.»

سلطان محمود گفت:«بعد معلوم مى‌شود.»

وقتی اياز سررسيد، سلطان محمود گفت:«اياز اينها که بودند؟»

اياز گفت:سلطان به سلامت؛اينها بازرگان هندى بودند که حرير چينى به بخارا مى‌برند و از آنجا پوست گوسفند به خراسان و پوستين خراسانى به جاهاى سردسير خواهند برد.»

سلطان محمود ایاز را پی کاری فرستاد و گفت:«اين نمونه‌اى از هوش و زرنگى اياز بود هرکدام از شما فقط جواب سوالی که پرسیدم را آورديد،ولى اين يک‌نفر به‌جاى شما چند نفر تحقيق کامل کرد و جواب هر سؤال ما را داد.شما همه میتوانستید مثل ایاز عمل کنید.از اين جهت است که من او را بيشتر از شما دوست دارم.»

قصه ی ما به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره
بر گرفته از کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب.جلد چهارم.
داستانهای مثنوی معنوی.نوشته ی زنده یاد مهدی آذریزدی

 


ما ز بالاییم و بالا می رویم...

ما ز بالاییم و بالا می رویم

ما ز دریاییم و دریا می رویم

ما از آن جا و از این جا نیستیم

ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می رویم

لااله اندر پی الالله است

همچو لا ما هم به الا می رویم

قل تعالوا آیتیست از جذب حق

ما به جذب حق تعالی می رویم

کشتی نوحیم در طوفان روح

لاجرم بی‌دست و بی‌پا می رویم

همچو موج از خود برآوردیم سر

باز هم در خود تماشا می رویم

اختر ما نیست در دور قمر

لاجرم فوق ثریا می رویم

همت عالی است در سرهای ما

از علی تا رب اعلا می رویم

ای سخن خاموش کن با ما بیا

بین که ما از رشک بی‌ما می رویم

سلام

تو این هوای سرد دلاتون گرم گرم


قصه ی شبای زمستون(دختر زرنگ)

یکی بود و چند تا شدن.چند تا شدن خوشحال شدن

و اما راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکّر شکن شیرین گفتار چنین حکایت میکنند که:

يک نفر تصميم گرفت دربارهٔ مکر زنان کتابى بنويسد.مشغول نوشتن بود که دختری گذارش افتاد آنجا ديد آن مرد دربارهٔ زنان دارد کتابى مى‌نويسد.پرسيد:«چه  مى‌نويسي؟»

مرد جواب داد:«مى‌خواهم کتابى دربارهٔ زنان بنويسم به‌نام حيلة‌النساء که مردها بخوانند و فريب زن‌ها را نخورند.»

دختر گفت:«تو خودت نمى‌توانى فريب زن‌ها را نخوري.مى‌خواى کتاب بنويسي؟»

مرد جواب داد:«من هيچ‌وقت فريب‌ زن‌ها را نمى‌خورم.»دختر گفت خیلی خوب و از او خداحافظى کرد و رفت. مرد هم مشغول نوشتن شد.دختر رفت هفت‌قلم خودش را آرايش کرد و رخت‌هاى خوبش را پوشيد و آمد پيش آن مرد سلام کرد. مرد جواب سلامش را داد. آن وقت سرش را روى کتاب بلند کرد چشمش افتاد ديد عجب دختر خوشگلى است. به ماه مى‌گويد از کوه در نيا که من درآمدم. يک دل نه صد دل عاشق شد. پرسيد:«تو دختر کى هستي؟»

دختر جواب داد:«من دخت قاضى شهر هستم.»

مرد پرسيد:«و عروس شده‌اي؟»دختر جواب داد:«نه، هر کس به خواستگارى من مى‌آيد پدرم مرا عروس نمى‌کند.» مرد گفت:«تو که به اين زيبائى هستى چرا عروست نمى‌کند؟»

دختر گفت:«پدرم خيلى ايراد مى‌گيرد.به خواستگاران من مى‌گويد دخترم کور و کر و لال است.خواستگارها هم که اين حرف را مى‌شنوند منصرف مى‌شوند و کسى حاضر نمى‌شود با من عروسى کند.» از قضا قاضى اين شهر دخترى کور و کر و لال داشت. مرد گفت:«اى دختر، من تو را مى‌خواهم، تو زن من مى‌شوي؟»

دختر گفت:«من حاضرم زن تو بشوم، ولى پدرم ايراد مى‌گيرد و مرا به تو نمى‌دهد.
پدرم به تو مى‌گوید من کور و کر و لال هستم به درد تو نمى‌خورم،تو به پدرم بگو با تمام عيب‌هاش قبول دارم. آن‌وقت او قبول مى‌کند و مرا به تو مى‌دهد.»

مرد گفت بسيار خوب و رفت پيش قاضى و گفت:«اى قاضى من آمدم خواستگارى دختر شما» قاضى جواب داد:«دختر من به درد عروسى نمى‌خورد.کور و کر و لال است. از اين بابت کسى حاضر نيست با دختر من عروسى کند!»

مرد جواب داد:«من دختر شما را با تمام عيب‌هاش قبول دارم.» قاضى که از خدا مى‌خواست اين دختر را از روى دستش برداشته شود قبول کرد و دستور داد تمام اهل شهر را جمع کردند و عروسى مجللى گرفتند و دختر را به عقد آن مرد درآوردند و داماد را بردند حمام و از حمام آوردند به حجله کردند و در را روى عروس و داماد بستند، خودشان رفتند. وقتى داماد روى عروس را با صد شوق و ذوق برداشت و چشمش به عروس افتاد چرتش پاره شد ديد هر چه قاضى درباهٔ دخترش گفته بود درست است. جرأت نداشت به قاضى بگويد من دختر را نمى‌خواهم.با خودش فکر کرد که بايد من از اين شهر بروم که هيچ‌کس نتواند مرا پيدا کند. شبانه منزل قاضى شهر را ترک کرد. پشت به شهر رو به بيابان رفت و رفت تا اينکه رسيد به يک شهرى که هيچ‌کس او را نمى‌شناخت. يک دکان باز کرد و شروع کرد به خريد و فروش.

مدتى بعد دختر دنبالش رفت و در آن شهر پيدايش کرد و رفت جلو سلام کرد. مرد تا چمشش به او افتاد او را شناخت و گفت:«دختر تو مرا بيچاره کردى،ديگر چه از جان من مى‌خواهى که اينجا هم دست از من برنمى‌داري!؟»

دختر خنديد و گفت:«من چيزى از تو نمى‌خوام يادت هست گفتى من هيچ‌وقت فريب زن‌ها را نمى‌خورم. حالا هم آمده‌ام که تو را از اين گرفتارى نجات بدهم.»

مرد گفت:«قول ميدم که هيچ‌وقت دربارهٔ زن‌ها چيزى ننويسم تو را به خدا به من رحم کن من جوانم و آرزو دارم.اگر تو بتوانی مرا از این گرفتاری خلاص کنی بخاطر هوشت تو را بهمسری میگیرم!»

دختر گفت:«برو چند نفر کولی را با خودت بردار برو در خانه قاضى را بزن. قاضى خودش در را باز مى‌کند. وقتى در را باز کرد تو يکى يکى کولی ها را به اسم و رسم با او آشنا کن. وقتى قاضى از تو پرسید اين مدت کجا رفته بودى بگو دلم تنگ شده بود رفته بودم ديدن قوم و خويش‌هایم و چون چند سال بود که همديگر را نديده بوديم نگذاشتند که زودتر برگردم.حالا اقوامم با من آمده اند براى ديدن عروسشان.»

مرد هم همين کار را کرد با چند نفر کولی که هر کدام با سگ و بز و مرغ و الاغ و بند و بساطشان راه افتاده بودند وارد شهر شد و يکسره به در خانه قاضى آمد و دق‌الباب کرد. قاضى آمد در را باز کرد ديد دامادش با چند نفر کولى آمده، از دامادش پرسيد:«اين مدت کجا بودي؟»

داماد گفت:«اى پدرزن عزيزم چون مدتى بود که از قوم و قبيله‌ام خبر نداشتم دلم تنگ شده بود، حالا هم با آنها برگشتم،اين پسرخاله، آن پسردائي، آن عمو، آن خاله و آن دختر عمه‌ام هستند.»

همه کولی ها به جيغ و داد درآمدند که:«جناب قاضى خوب کردى که خويش ما را به دامادى خودت قبول کردي. اين وصلت مايهٔ سرافرازى ما است.»

بعد يکى گفت که؛جناب قاضى سگم را کجا ببندم؟يکى مى‌گفت که خرم را کجا ببندم و...

قاضى ديد اگر مردم بفهمند که دامادش کولی است آبرويش مى‌ريزد و نمى‌تواند در شهر زندگى کند و مردم شهر او را سرزنش مى‌کنند. ناراحت شد و گفت: «تا کسى شما را نديده، من مهر دختر را مى‌بخشم، طلاق او را بده و از اين شهر برو که آبروى من در خطر است.» داماد که از خدا مى‌خواست قبول کرد و فورى دختر قاضى را طلاق داد و با همان دختر که فريبش داده بود عروسى کرد.

قصه ی ما به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره