فيلسوفي به همراه شاگردش از جنگلي مي گذشت و در باره اهميت ملاقات هاي غيرمنتظره صحبت مي كردند.استاد معتقد بود در پيش روي ما،هرچيزي فرصتي براي
آموختن يا آموزاندن در اختيار ما مي گذارد.در همين لحظه،به خانه اي رسيدند كه هرچند
در زمين بسيار حاصلخيزي قرار داشت، اما نكبت زده به نظر مي رسيد.
شاگرد گفت:«اينجا را ببينيد! حق با شماست،از اين منظره آموختم كه مردم زيادي در
بهشت زندگي مي كنند؛اما خودشان نمي دانند و در شرايط نكبت باري زندگي را سپری مي كنند.»
استاد گفت:«گفتم آموختن و آموزاندن.كافي نيست كه به آنچه رخ داده، دقت كنيم.
بايد علت را يافت. فقط وقتي جهان را مي فهميم كه علت ها را بفهميم.»
در خانه را زدند و اهالي خانه از آنها استقبال كردند، لباس هایي كثيف و ژنده بر تن داشتند.استاد به پدر خانواده گفت:«شما در اين جنگل زندگي مي كنيد و ارتباطي با ديگران نداريد.چطور اينجا معاش تان را تامين مي كنيد؟!»
مرد با خونسردي پاسخ داد:«دوست من! ما گاوي داريم كه هر روز مقدار زيادي شير
مي دهد.مقداري از اين شير را در شهرهاي مجاور مي فروشيم يا با غذاهاي ديگر عوض مي كنيم. با بقيه اش پنير و كره و ماست مي زنيم و خودمان مصرف مي كنيم. اينطوري زندگي مان را مي گذرانيم.»
فيلسوف از مرد تشكر كرد،چند لحظه به خانه خيره شد و بعد رفت.در راه،به شاگردش گفت:«گاو را بگير و از آن پرتگاه پايين بينداز!»
شاگرد گفت:«اما اين گاو تنها منبع معاش اين خانواده است!»
فيلسوف جواب نداد.پسرك كه راهي نداشت،كاري را كه استاد دستور داده بود،انجام داد و گاو در ته دره جان داد.
اين صحنه در ذهن پسرك حك شد.سالها بعد كه خودش مديري موفق شده بود؛تصميم
گرفت به آن خانه برگردد،همه چيز را براي آن خانواده توضيح دهد؛عذر خواهي كند و پولي به آنها بدهد.
اما وقتي كه رسيد ديد كه آن خانه،قصر بسيار زيبايي شده،درختان آن شكوفه زده اند، اتومبيل هاي زيادي در آن قرار دارند.تعجب كرد،فكر كرد آن خانواده فقير،آنجا را فروخته اند. در زد و خدمتكار مهرباني در را باز كرد.
پرسيد:«خانواده اي كه ده سال پيش اينجا زندگي مي كردند، كجا رفتند؟!»
جواب شنيد:«هنوز صاحب همين خانه هستند!»
مرد يكه خورد و به داخل خانه دويد،و مرد صاحب خانه او را شناخت.از او حال فيلسوف را پرسيد،اما جوان بيش از حد مشتاق بود كه بداند كه چگونه خانه را بدين صورت درآورده اند و به زندگي شان سر و سامان بخشيدند؟!
صاحب خانه گفت:«خوب!ما گاوي داشتيم كه از پرتگاهي افتاد و مرد.براي معاش خانواده،
مجبور شدم سبزي بكارم.رشد سبزي ها طول مي كشيد.مجبور شدم هيزم بشكنم و بفروشم. وقتي اين كار را مي كردم،بايد بجاي درخت هايي كه قطع كرده بودم،درخت مي كاشتم. براي همين ناچار بودم نهال بخرم.موقع خريدن نهال،به ياد لباس پسرهايم افتادم و فكر كردم شايد بتوان كتان هم بكارم.يك سال سخت گذشت،اما موقع برداشت محصول ديگر مي توانستم سبزيجات،كتان و گياهان معطر را بفروشم.پيش از مرگ آن گاو هرگز فكرش را نكرده بودم كه زمين اينجا چقدر حاصلخيز است!»
«گاه شرایط بظاهر ناراحت کننده خیر بیشتری در خود دارند.فقط کمی صبر و تلاش لازم است تا خیر،خودش را به بهترین شکل نشان بدهد...»
پائولو کوئلیو
شبتون پرستاره