پارسایی ناگهان دید که از تمام ثروتش محروم شده میدانست خداوند در هر شرایطی به او کمک میکند. بنابراین دعا کرد:«پروردگارا بگذار در مسابقه بخت آزمایی برنده شوم.»
سالها و سالها دعا کرد و هنوز فقیر بود.سرانجام روزی در گذشت و از آنجا که مرد بسیار پرهیزگاری بود مستقیم به بهشت رفت. هنگامی که به آنجا رسید حاضر نشد وارد بهشت شود.
گفت:«خداوندا من تمام زندگی ام را مطابق با آموخته های مذهبی ام زیسته ام و تو هرگز نگذاشتی که من در مسابقه بخت آزمایی برنده شوم … هر قولی که به من دادی دروغ بود…»
پروردگارش پاسخ داد:
«بنده خوبم من همواره حاضر بودم در برنده شدنت کمک کنم اما تو حتی یک بار هم بلیط بخت آزمایی نخریدی!!!»
پائولو کوئلیو
هر بار این داستانو میخونم به این فکر میفتم که هر کدوم از ماها در طول زندگیمون چند بار خواسته ای از خدا داشتیم...
اما یا تلاش نکردیم یا ایمانمون کافی نبوده و یا یادمون رفته خدا برای کمک به بنده هاش
وسیله لازم داره و بعد گله کردیم که چرا...؟!
یادمون باشه اول بلیطمون رو بخریم و بعد با یک ایمان قوی دعا کنیم.
ببخشید امشب پس قصه،طولانی شد
امشب آخرین شب چله کوچیک و داستانای کوچیک بود
امیدوارم لذت برده باشین
شبتون پر ستاره