goli_kh

 
prihlásili ste sa: 14.02.2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Bodov171viac
Next level: 
Points needed: 29
Last game
Bingo

Bingo

Bingo
3 roky 60 dni pred

قصه های شبای زمستون(راز خوشبختی)

قصه ای برای بزرگترا...

روزی بود و روزگاری...

ثروتمندی پسرش را فرستاد تا از خردمند ترین مرد دنیا سئوال کند راز خوشبختی چیست؟ پسر چهل روز در صحرا سرگردان بود و سرانجام به قلعه زیبایی رسید که در بالای کوه مرتفعی قرار داشت . مرد خردمند آنجا زندگی می کرد .
قهرمان ما به جای روبرو شدن با آن مرد خردمند وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن دیده می شد، بازرگانان در رفت و آمد بودند ، مردم در گوشه و کنار با هم صحبت می کردند ، دسته کوچکی از نوازندگان آهنگ آرامی را می نواختند و روی میزی لذیذ ترین خوراک های آن منطقه از دنیا به چشم می خورد . مرد خردمند با همه صحبت مي کرد و پسر مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا نوبت او شود . 
مرد خردمند با دقت به توضیحات پسر در مورد آمدنش گوش داد ، و گفت که در آنلحظه وقت ندارد در مورد راز خوشبختی به او توضیح بدهد . به پسر گفت که در قصر گشتی بزند و دو ساعت بعد باز گردد . 
مرد خردمند قاشقی که دو قطره روغن در آن بود به پسر داد و گفت :«در ضمن می خواهم کاری انجام دهی در حالی که مشغول گردش هستی ، این قاشق را هم با خودت ببر اما نباید بگذاری قطرات روغن از آن بریزد.»
پسر چشمش را به قاشق دوخت و مشغول بالا و پایین رفتن از پلکان های قصر شد . بعد از دو ساعت نزد مرد خردمند باز گشت . 
مرد خردمند پرسید :« خوب ، آیا قالیچه های ایرانی را که روی دیوارها بودند دیدی ؟ آیا باغی را که ده سال طول کشید تا سر باغبان آن را بباراید ، دیدی ؟ آیا در کتابخانه من متوجه دست نوشته های زیبا روی پوست آهو دیدی؟» 
پسر خجالت زده شد و اعتراف کرد متوجه هیج یک از آنها نشده است . تمام توجه پسر این بود که روغنی را که مرد خردمند به او سپرده بود نریزد . 
مرد خردمند گفت : «پس دوباره برو و شگفتی های دنیای من را ببین . اگر خانه کسی را نشناسی نمی توانی به او اعتماد کنی «.
پسر آسوده خاطر شد ، قاشق را برداشت و به تفحص در قصر پرداخت و این بار متوجه همه کارهای هنری روی سقف و دیوارها شد . باغ ها را دید ، کوههای اطرافش را ، زیبایی گل ها را و سلیقه از را که در تمام چیزهایی را که دیده بود برای او تعریف کرد . 
مرد خردمند پرسید :« پس قطرات روغنی که به تو سپرده بودم ، چه کردی ؟» 
پسر به قاشق نگاه کرد و دید روغنی در آن نیست . 
خردمند ترین مرد عالم گفت:

«نکته همینجاست راز خوشبختی یعنی دیدن همه شگفتی های جهان به این شرط که هرگز قطرات روغن درون قاشق را فراموش نکنی!»

 

شبتون پرستاره


منطق...

یکی از شاگردان سر کلاس از استاد پرسید:«منطق چیست؟»

استاد کمی فکر کرد و جواب داد :«گوش کنید،مثالی می زنم،دو مرد؛پیش من می آیند.
یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید
کدام یک این کار را انجام دهند؟»
شاگردان یک زبان جواب دادند:«خوب مسلما کثیفه!»
استاد گفت:«نه،تمیزه.چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.
پس چه کسی حمام می کند؟»
پسرها گفتند:«تمیزه!»
استاد جواب داد:«نه،کثیفه،چون او به حمام احتیاج دارد.»وباز پرسید:«خوب،پس کدامیک
از مهمانان من حمام می کنند؟»
یک بار دیگر شاگردها گفتند:«کثیفه!»
استاد گفت:«اما نه،البته که هر دو!تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد.
خوب بالاخره کی حمام می گیرد؟»
بچه ها با سر درگمی جواب دادند:«هر دو!»
استاد این بار گفت:«نه،هیچ کدام!چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به
حمام کردن ندارد!»
شاگردان با اعتراض گفتند:«بله درسته،ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم؟هر بار
شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است!!»
استاد با لبخند گفت:«خوب پس متوجه شدید،این یعنی؛منطق!خاصیت منطق بسته به
این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی!!»
سلام صبح جمعتون بخیر
خوش باشین

قصه های شبای زمستون(گرگ و ميش)

يکى بود و چندتا شدن،چندتا شدن خوشحال شدن 

در روزى پائيزى ميشى از گله دور ماند و در جنگل گم شد.در دره‌ها گوشهٔ دنجى پیدا کرد و ماند.در بهاران بره‌اى به دنيا آورد و ديگر در جنگل تنها گردش نمى‌کرد و با بره‌اش بود. يک بار که در مرغزارى سرگرم چرا بودند، گرگى از ميان بيشه‌اى بيرون جست و به آنها بانگ زد:«کى به شما اجازه داد که در خاک من اين‌جورى بى‌بند و بار آمد و شد کنيد؟»

ميش  گفت:«پناه بر خدا!من تما زمستان اينجا بودم، هرگز يک گرگ هم نديدم! چطور شد که ناگهان اينجا خاک تو شد؟»

گرگ گفت:«من گواهانى دارم که شهادت دهند اينجا ملک من است!»

میش پرسید:«گواهت کيست؟»

گرگ گفت:«روباه»

میش گفت:«خوب، بياوريدش، تا ببينيم حرفهايت را تصديق مى‌کند يا نه!»

گرگ دوان دوان پى روباه رفت و ميش نيز رفت تا گواهى پيدا کند. به سگ بر خورد از او خواهش کرد و گفت:«گرگ ولم نمى‌کند و پى بهانه مى‌گردد که بچه‌ام را بخورد و مى‌گويد؛چطور جرأت کرده در خاک من بى‌بند و بار آمد و شد مى‌کنيد؟روباه را به گواهى خواسته،دستم به دامنت، کمکم کن، بگو ببينم چکار کنم؟»

سگ جواب داد:«با من بيا!»

به آن مرغزارى که گرگ بود، رسيدند. سگ به ميش گفت:«من پشت اين درختچه‌ها پنهان مى‌شوم، و تو به گرگ بگو که نه حرف او را باور مى‌کنى و نه حرف روباه را، مگر اينکه به درخت تو سوگند ياد کنند.آن‌وقت به نزديک درخت مى‌آيند و همين که خواستند سوگند ياد کنند من خدمتشان مى‌ رسم!»

گرگ و روباه پيدا شدند.گرگ گفت:«خوب اين هم شاهد من!»

روباه گفت:«بلي، اينجا ملک گرگ است.»

ميش جواب داد:«حرف تو را باور نمى‌کنم، آن بيشه را مى‌بيني؟برو به درخت مقدس سوگند ياد کن تا باور کنم و بره‌ام را به تو بدهم.»

روباه به محض اينکه به بيشه نزديک شد،برق چشمان سگ را ديد و متوجه خطر شد و گفت:«نه، نه،من جرأت نمى‌کنم به آن سوگند ياد کنم. من رفتم.خودتان هر جورى مى‌دانيد با هم کنار بيائيد!»

ميش رو به گرگ کرده و گفت:«مى‌بيني؟ اينجا، به هيچ‌گونه، ملک و خاک تو نيست. روباه هم نخواست به درخت مقدس من قسم بخورد.»

گرگ جواب داد:«روباه ترسو است. حالا خودم مى‌آيم و سوگند مى‌خورم.»

گرگ همين که نزديک بيشه شد سگه بيرون جست و به او حمله کرد و دندان‌ها را در بيخ گلويش فرو کرد.

گرگ خرخرکنان گفت:«آره، درست است! راست است!درختت مقدس است و اينجا هم خاک ملک من نيست، و اين حرف‌ها را از خودم ساختم و بهانه کردم تا بره‌ات را بخورم!» سگ او را رها کرد و گرگه به زحمت پا از آن مهلکه بيرون کشيد، و سگ، ميش و بره را به گله بازگرداند.

قصه ی ما به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره
برگرفته از افسانه‌هاى کردى ـ فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران 

زندگی زیباست ...

زندگی زیباست ...

و هر روزش آغازی دوباره،برای استفاده از فرصت ها و جبران گذشته...

زندگی زیباست ...
به سادگی و لطافت شبنمی نشسته بر برگی سبز و با اندکی زبری مثل حاشیه های 
برگ گل رُز،با دور نمایی زیبا و فراموش نشدنی،با صحنه های رنگارنگ و دل نشینن،
بی سایه، با اندکی غم،با اندکی پستی و بلندی ...
شیرینی و زیبایی زندگی به یکنواخت نبودن آن است...
کسی چه می داند ؟همیشه آنگونه که میخواهیم نیست و هرچه میخواهیم به دست 
نمی آید ...

مشکل همیشه هست،نگاه ماست که به آن قیمت و تخفیف می دهد،باید دید و نگرش 
عوض شود.نگاه کردن از قابی دیگر به زندگی جذابیت و سودمندی اثر بخشی را 
برایمان به ارمغان می آورد.
این بهترین راهست برای غلبه بر مشکلات و نهایت پیروزی و شادکامی...
سلام
زندگیتون پر شادی و آخر هفته بهتون خوش بگذره.
من و اطلسیم که امتحان داریم...



قصه های شبای زمستون(گنجشک تنبک‌زن)

يکى بود و چندتا شدن،چندتا شدن خوشحال شدن 

گنجشکى بود،خار به پاش رفته بود.خار رو از پاش در آورد و رفت سر ديوار خونه ای نشست. زن صاحب خونه مى‌خواست تنور رو آتیش کنه،اما آتیش‌گيره نداشت،مونده بود سرگردون که گنجشکه فهميد و گفت:«بيا، من بهت آتیش گیره میدم،به‌شرطى که يک نون کوچولو هم براى من بپزي،تا من برم جيش بکنم، کلام رو پر از نخودچى کيشميش بکنم.»زنه گفت؛خيلى خوب. نونا رو پخت و يک نون کوچولو هم براى گنجشک پخت. درويشى اومد دم در،حق‌دوستى کرد.زن هرچی نون بود بهش داد،نخواست،گفت:«نون کوچولو رو مى‌خوام.»

زن نون گنجشک رو داد به درويش.گنجشکه اومد گفت:«نون کوچولوی من کو؟»گفت: «دادم به درويش.»

گنجشکه گفت:«پس من هم اين ور ميجم،اونور ميجم، لاوک(تغار چوبی)نونت رو برمیدارم ميرم.»زن گفت:«اوهو!همچين ميزنمت،سال ديگه با برف بياى پائين!»گنجشکه اين‌ور جست اونور جست،لاوک نون رو برداشت و ورجست.

رفت و رفت تا رسيد ديد چند تا چوپون میخوان صبحونه بخورن،اما نون ندارن.گنجشکه گفت:«من بهتون نون مى‌دم، به شرطى که نون و شیر برای منم نگهدارینا،تا من برم جيش بکنم؛کلام رو پر از نخودچى کيشمش بکنم.»گفتن خيلى خوب؛اما وقتى که گنجشک رفت،تمام نون و شير رو خوردن و براى گنجشکه پشکل و شير گذاشتن. گنجشکه برگشت،گفت:«نون و شیر من کو،؟»

گفتن:«ايناها»

گنجشکه گفت:«حالا که براى من شير و پشکل گذاشتين،منم اين‌ور ميجم، اونور ميجم، قوچ گله رو برمى‌دارم ميرم.»

چوپان‌ها گفتن:«اوهو! همچين ميزنیمت،سال ديگه با برف بياى پائين!»
گنجشکه اين‌ور جست و اونور جست،قوچ گله رو برداشت و ورجست.

رفت و رفت تا رسيد به يک جائى که عروسى بود و گوسفند نداشتن بکشن.میخواستن سگ بکشن که گنجشکه گفت:«من بهتون گوسفند می دم،به شرطى که از شیرین پلوی عروسى براى منم نگهدارينا، تا من برم جيش بکنم،کلام رو پر از نخودچى کيشمش بکنم.»

گفتن خيلى خوب؛اما،همين‌که گنجشک رفت،تمام پلوها را خوردن و ته سفره رو براى گنجشک گذاشتن.گنجشکه برگشت و گفت:«شیرین پلوی من کو؟»

ته سفره رو ریختن براش،گنجشکه هم گفت:حالا که برای من ته سفره رو گذاشتین؛منم اين‌ورميجم،اونور ميجم،تنبکتون رو برمى‌دارم و میرم.»

گفتن:«اوهو!همچین میزنیمت،سال دیگه با برف بیای پایین!»اين‌ور جست،اونور جست، تنبک رو برداشت و ورجست.

رفت و رفت تا رسيد به سر ديوار خونه ی یک پيرزن.سر ديوار بنا کرد به تنبک زدن و خوندن که:

خار دادم نون استدوم(گرفتم)دمبولی دیمبو؛دمبولی دمبو.نون دادم،قوچ استوندم دمبولى ديمبو،دمبولى ديمبو .قوچ دادم،تنبک اسوندم،دمبولى ديمبو،دمبولى ديمبو.دمبول ديمبو، دمبلى ديمبو .یهو باد تندى اومد،تنبک از دست گنجشک افتاد زمين و شکست.

گنجشکه بنای زاری گذاشت که:«آی خدا تنبک نازم.وای خدا تنبک نازم»

پیرزن دلش سوخت،یه نون کوچولو پخته بود آورد داد به گنجشکه؛اونم شاد و خندون رفت خونه اش.

قصه ی ما به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره
برگرفته از قصه های کهن باز نویسی صبحی